سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دیگ دارم همچین زود زود ادامه میدم×

 

تازه امروز آمدیم مسافرت خونه مامان بزرگم و من دارم از اونجا براتون می نویسم!!!

 

اینم قسمت بعدی:

 

خب اینجا بودیم که ماریا با جاش دوست شده بود سوزانم با پیتر اون پسره مایکم که از اینجا رفته و اونجا با یه دخی دیگه دوس شده بود. اوضاع از بهتر نبود !

 

خب اینم ادامش تو ادامه مطلب:

 

 


 

همه چی خوب بود جاش و پیتر هم ترمای آخر دانشگاه بودن سوزان هم  داشت درسشو تموم می کرد ، ماریا هم  مثل اونا  بود و خلاصه همشون تا چند

وقته دیگه  درسشون تموم می شد!

 

این مدت هم  خیلی خوب گذشت و همشون تو این مدت شناخت کافی رو از هم پیدا کرده بودن.برای همین تصمیم گرفتن ازدواج کنن! اونا می خواستن

عروسیشون رو تو یه روز بگیرن  همشونم با  این تصمیم 

 

موافق بودن !

 

عروسیشون به خوبی برگزار شد یه جشن نسبتا ساده ولی خوب ! یه شب به یاد موندنی واس همشون!

 

1 سالی گذشت و یه روز ماریا حالش بده شد و جاش گفت که تو ناحیه دلش درد احساس میکنه!

 

جاش هم ترسید و خیلی  سریع  ماریا  رو به بیمارستان رسوند .

 

خلاصه بعد از معاینه دکتر ها معلوم شد ماریا حاملست !جاش با شنیدن این خبر خیلی خوش حال شد و انگار دنیا رو بهش داده بودن خودم ماریا هم همین

طور . بعد از سونوگرافی معلوم شد که ماریا نزدیک به 2

 

ماهه که حاملست!!

 

اون ها  اینو به پیتر و سوزان هم دادن اونا هم خوش حال شدن.

 

خلاصه چند ماه دیگه هم سپری شد دیگه همین روزا باید  بچه ماریا و جاش به دنیا می آمد!

 

آره یه روز ماریا درد خیلی شدیدی گرفت و وقتی به  بیمارستان رفتن  دکتر گفت که باید ماریا رو واس عمل آماده کنن!

 

بچشون صحیح و سالم به دنیا اومد اسمشو گذاشتن  ساموئل  یه پسر کوچوله ناز و خوشگل!!

 

اونا خیلی از این موضوع خوش حال بودن سوزان و پیتر هم این طور به نظر می آمدن.

 

ساموئل 1 ساله شد و  جاش و ماریا هم خیلی خوشحال بودن و یه جشن کوچیک برای ساموئل گرفتن! سوزان و پیتر هم  اومدن ولی قیافه سوزان نشون

میداد که خیلی خوش حال نیس!

 

2 سال از زندگیشون میگذشت  ماریا و جاش صاحب یه پسر کوچولو شده بودن که  الان 1 سالش بود ولی سوزان و پیتر با اینکه بچه می خواستن ولی

 همچنان یه خانواده 2 نفره بودن  !

 

شاید علت ناراحتی سوزان هم از همین بود!

 

گذشت و گذشت ولی همچنان سوزان و پیتر  بچه دار نشدن!

 

سوزان به پیتر گفت بهتره که به خاطر این موضوع به دکتر مراجعه کنیم.پیتر هم قبول کرد.اونا وقتی پیش دکتر رفتن ، دکتر بهشون گفت که: شما هیچ وقت

صاحب بچه نمیشین و بعد از آزمایش معلوم شد که 

 

مشکل از سوزان هم هست!

 

سوزان خیلی ناراحت شد ولی پیتر سعی کرد به او دلداری بده پس رو به سوزان گفت: عزیزم خودتو اصلا ناراحت نکن هیچ عیبی نداره که ما بچه نداشته

باشیم مگه بدون بچه خوشبخت نیستیم؟؟؟

 

سوزان گفت: ولی هر دوتای ما بچه می خواستیم . خودت مگه  یادت نیس تو چقد میگفتی که بچه می خوای؟

 

پیتر گفت : آره ! ولی خب...خب ما بدون بچه هم خوشبختیم .

 

سوزان سعی کرد جلوی گریشو بگیره و آرامششو حفظ کنه !

 

وقتی این خبر به گوش ماریا و جاش رسید خیلی ناراحت شدن ! ماریا سعی می کرد هر روز به سوزان _ که خونشون به هم چسبیده بود_ سر بزنه و با او

حرف بزنه!

 

یه روز که ماریا به خونه سوزامشون رفت...

 

خب دیگه امروز خیلی نوشتم .  بقیش باشه برا یه وقت دیگه!

 


 


 







تاریخ : پنج شنبه 94/1/20 | 12:12 عصر | نویسنده : کارول | نظرات ()
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


قالب وبلاگ

چت روم

هدایت به بالا

کد هدایت به بالا

کد موس فانتزی

SongText.in
song code
تصاویر زیباسازی نایت اسکین