دیگ دارم خعلی زود زود میزارم ×
اینم قسمت بعـــد:
اینجا بودیم که یه روز ماریا به خونه سوزانشون میره و به سوزان میگه : می تونه برای 1 ساموئل رو نگه داری؟ باید برم بیرون خرید کنم گفتم ساموئل هم بزارم پیشت !میشه نگهش داری؟
سوزان هم بعد از مکث کوتاهی گفت: باشه مشکلی نیست!من هم کاری ندارم و می تونم ساموئل رو نگه دارم .
ماریا هم از سوزان تشکر کرد و گفت : فقط این که...شاید ساموئل گرسنه بشه و شیر بخواد اینم شیرش که آمادست اگه گریه کرد بهش بده . سوازن گفت: باشه تو برو من حواسم هست!
ماریا خداحافظی کرد و رفت.
سوزان با حسرت به بچه نگاه می کرد و از اینکه نمی تونست مادر همچین بچه ای باشه ناراحت بود .
برای یه لحظه فکرای بدی به سرش راه پیدا کرد و با خودش گفت : اگه این بچه نبود الان رابطه منو ماریا خیلی خوب بود ، اصلا اگه ماریا هم بچه دار نمی شد ... اونقت هر دو بدون بچه بودیم و خب منم هیچ وقت به
ماریا حسودیم نمی شد ...
بعد با خودش گفت : خب...الانم می تونه این بچه نباشه...
و همین موقع بود که صدای گریه ساموئل سوزان رو از این فکر و خیال ها بیرون آورد.
او رفت برای ساموئل شیر بیاره و ساموئل هم خودش رو در حالی که رو روی زمین می کشید ، به آشپزخونه رسوند.
سوزان با دید ساموئل فکر احمقانه ای به سرش زد و بعد هم به قوطی سمی که بالای کابینتش بود نگاه کرد و گفت : من خیلی راحت می تونم این بچه رو با مقداری از این سم بکشم!
بعد رفت و قوطی سم رو پایین آورد . و یه دفعه گفت: دارم چی کار می کنم ؟ این فقط یه بچست ... من ..چه فکری کردم ؟؟؟این ساموئله !بچه ی ماریا و جاش!
و بعد رفت و قوطی سم رو سر جای اولش گذاشت و بعد هم نگاهی به ساموئل کرد. ساموئل مظلومانه به سوزان نگاه می کرد !
سوزان شیشه ی شیر رو برداشت و ساموئل رو هم بغل کرد و به هال پذیرایی رفتن . سوزان روی مبل نشست و ساموئل را روی پاهاش نشوند و شروع کرد به شیر دادن به ساموئل .همون طور که با
شیشه به ساموئل شیر می داد و ساموئل هم نگاهش می کرد با خودش گفت: چقد خوب می شد من هم می تونستم بچه دار بشم ...
و ...
خب دیگه بسه فعلا بقیشم قسمت بعد!