سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خب اینم قسمت بعدی .

بپر ادامه مطلب 

اینم از بقیش:

...همین موقع ها بود که زنگ به صدا در اومد . سوزان ساموئل رو از روی پاهاش پایین گذاشت و رفت در رو باز کنه.

ماریا بود .ماریا بعد از سلام کوتاهی وارد شد  و بعد از اینکه وسایلش رو پایین گذاشت به طرف ساموئل رفت . ساموئل رو در بغلش گرفت و به سمت در رفت و وسایلش رو برداشت و از سوزان هم تشکر کرد و رفت.

 بعد از ظهر همون روز ماریا که داخل آشپزخونه بود متوجه صدای عجیبی از ساموئل شد صدایی مثل خرخر. وقتی به داخل هال امد با صحنه بدی مواجه شد .ساموئل روی زمین خوابیده بود و سیاه شده بود و با اون

صدای خرخری که ازش می آمد انگار داشت خفه می شد .ماریا چند لحظه رو در حالت شک سپری کرد و بعدش به سمت ساموئل دوید و او رو در آغوشش گرفت.

ماریا با تعجب به این فکر می کرد که چطور این حالت خفگی به ساموئل دست داده وقتی که نه چیزی خورده که باعث خفگیش شود و نه اینکه کسی اینجا بوده که این کار رو کرده باشه.

همین موقع صدایی از اتاقی که در طبقه بالا بود به گوش رسید . ماریا در حالی که ساموئل رو که حالا از اون حالت خفگی بیرون آمده بود در بغلش گرفته بود به سمت پله ها رفت .

اتاق ها رو گشت ولی چیزی ندید و پایین آمد . ولی حس عجیبی داشت ، فکر می کرد که کسی بالا هست و برای همین هم در ورودی خونه رو قفل کرد و وقتی جاش به خونه آمد همه چیز رو براش تعریف کرد.

همین طور ک ماریا داشت تعریف می کرد صدای افتادن وسیله ای اومد . جاش همراه ماریا به طبقه بالا رفت و در حالی که داشتند به دقت یکی از اتاق ها رو  می گشتند صدای پایین رفتن از پله ها به گوششون

رسید ولی وقتی پایین امدن هیچ کسی داخل هال نبود.

این موضوع هر دوی اونها رو عصبی کرده بود . جاش و ماریا صبر کردن تا شب بشه . اونها در ورودی را هم که قفل بود باز کردند و  بعد از خوردن شام فوراً  به سمت اتاق رفتند و خودشون رو به خواب زدن با فکر

اینکه اگر کسی توی خونه باشه برای قرار کردن بیرون کردن بیرون می آید و...

نیم ساعتی گذشت که صداهایی شنیدن و وقتی از اتاق بیرون پریدن دیدن شخصی با لباسی هایی که هویتش رو نا مشخص میکرد ، به طرف در دوید و به محض اینکه جاش و ماریا پایین آمدن  فرار کرد.

از اون شب به بعد جاش و ماریا با ترس به خواب می رفتند .

تو این مدت هم سوزان بخاطر موضوع بچه دار نشدنش به دکتر مراجعه می کرد و داروهایی هم مصرف می کرد.

زمان گذشت و چند ماه بعد بود بود که یک روز حال سوزان بد شد . نمی تونست بگه چه حالی داری ولی به پیتر گفت که درد خاصی داره و شاید باید به دکتر مراجعه کنه .

پیتر هم موافق بود خیلی سریع سوزان رو به بیمارستان رسوند .

و... اونجا بود که پیتر و سوزان داشتن از خوشحالی بال در می آوردن .

بعله دکترها به سوزان گفتند که حدود 1ماه و نیمه که حاملست! این نشون می داد که اون داروها جواب دادن .

وقتی این خبر به گوش ماریا رسید  خیلی خوشحال شد و این موضوع رو به چیتر و سوزان تبریک گفت.جاش هم همین حسو داشت.

ولی چند وقت بعد

.

.

.

.

خب دیگه  بقیش باشه واس قسمت بعد!







تاریخ : جمعه 94/1/28 | 12:52 عصر | نویسنده : کارول | نظرات ()
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


قالب وبلاگ

چت روم

هدایت به بالا

کد هدایت به بالا

کد موس فانتزی

SongText.in
song code
تصاویر زیباسازی نایت اسکین