سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام همگی دو روزی بود که به وبم سر نزده بودم  ، آخه چون رفته بودیم مسافرت . 

خب عوضش الان می خوام براتون ادامه داستانمو بنویسم دیگ . 

.

.

.

.

.

.

صحبت بسه دیگ بپرین ادامه مطلب تا بقیه داستانمو بخونید.دوست داشتن

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خب کجا بودیم ؟ آهان داشتم می گفتم که سر شام چه جوری بودنو ......بگذریم.

آره ، خلاصه شامو خوردن ، نوش جانشون بعدش رفتن خوابیدن. صبح فردا عادی بود.عینهو هر روز .

تا خلاصه جلسه بعدی زبان اومد......

کلاس شروع شد . قرار شده بود این جلسه استاد ازشون یه امتحان بگیره . حالا امتحان که نه......ینی می خواست ببینه هر کی چطور گیتار میزنه.آخخخخخخ

میدونین چیه ؟ انقد همه تو کلاس سرشون گرم بود که، کسی از ماجرا خبر دار نشده بود . 

وقتی استاد ازشون خواست که بزنن، همه دخیا این جوری نیگاش کردن:وااااای. تازه بدتر از اونا پیتر و جاش بودن......

وقتی استاد گفت که بزنن ، هر دو خشکشون زد . تازه پیتر خوب بود ، باید میدیدینش این جوری شده بوددهنم آب افتاد یا شایدم این طوری:واااااییعنی چی؟.

بعله استاده هم که اسمش مارتین بود ، این جوری شد:دعوا و......

جاشم که هیچی . خودتون می دونین.

خلاصه  کلاس تموم شد. آخر کلاس جاش گفت: پیتر یه لحظه همین جا صبر کن من با مسئول این جا یه کاری دارم الان میام.

پیتر گفت : باشه.

پیتر تا دید جاش رفته بدو بدو رفت پیش ماریا و ......

بعله او رو برای شام در بهترین رستوران شهر، دعوت کرد. ماریا که شوکه شده بود یعنی چی؟بدون این که فکر کنه قبول کرد.

پیتر داشت از خوشحالی بال در میورد.

بعد رفت سوار موتور شد و منتظر جاش نشست.

جاش هم که دید پیتر بیرونه و ماریا هم تو راهرو، جلو رفت و او رو برای شام دعوت کرد. تازه اونم تو همون رستورانی که پیتر دعوتش کرده بود و همون ساعت.

ماریا داشت از تعجب شاخ در میورد:گیج شدمواااااییعنی چی؟ بعله همون طوری. 

بعد بدونه این که به چیزی فک کنهو چیزی بفهمه ، گفت: باااااا...شه......جاش هم کلی خوشحال شد پوزخند

خوب او هم رفت و سوار موتور شد و رفتن خونه .

تو خونه هر دو  ناهارو خوردن و خیلی خیلی هم از غذا تعریف . (معمولا پیتر از غذا تعریف نمی کرد).

شامم همین طور.  ساعت 11:00 رفتن تو تخت خوابو خوابیدن .

صبحم زود پا شدن و عین هر روز ......

ولی امروز اخلاق پیتر با هر روز فرق داشت :

امروز این طوری بود :مؤدب در حالی که هر روز  این طوری بود:عصبانی شدم!

بعله می دونیم چرا چون که قرار بود شب با ماریا غذا بوخوره.

 

و......دیگ وقته شامه منم برم چون اگه بیشتر ادامه بدم داستانم بی مزه میشه. پس بای ، مواظب خودتون باشید .

دوستون دارم .بایدوست داشتن






تاریخ : شنبه 93/6/8 | 8:44 عصر | نویسنده : کارول | نظرات ()
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


قالب وبلاگ

چت روم

هدایت به بالا

کد هدایت به بالا

کد موس فانتزی

SongText.in
song code
تصاویر زیباسازی نایت اسکین